ZATM

حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت

تو رفته بودی و باران به شیشه می کوبید – شعر بهروز جلیلوند

حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت *بهار بود و‌ تو بودی و عشق* جریان داشت بهار بود و تو بودی و کوچه ای نمناک چقدر چتر تو یادش بخیر، باران داشت

بهروز جلیلوند – چقدر چتر تو‌ باران داشت – شعر نو

‎حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت ‎*بهار بود و‌ تو بودی و عشق* جریان داشت ‎بهار بود و تو بودی و کوچه ای نمناک ‎چقدر چتر تو یادش بخیر، باران داشت ‎حیاط کوچکمان …

صفحه رسمی شاعر بهروز جلیلوند در شعرناب – شعرناب

‎حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت ‎*بهار بود و‌ تو بودی و عشق* جریان داشت ‎بهار بود و تو بودی و … این شعر را ۵ شاعر ۶ بار خوانده اند.

شعر نو – Telegram

چقدر چتر تو‌ باران داشت شاعر بهروز جلیلوند ‎حیاط کوچکمان حوض داشت، ایوان داشت ‎*بهار بود و‌ تو بودی و عشق* جریان داشت ‎بهار بود و تو بودی و …

زمستان نشینی خاطرات – خراسان شمالی

در وسط حیاط بزرگ آن حوض کاشی کاری آبی وجود دارد که هر بیننده ای را در بدو ورود … خانه عبور می کرد تا به صحن ایوان یا حیاط برسد و در این مدت میزبان فرصت داشت …

حیاط – ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

حیاط مرکزی همراه با ایوان در هر سمت، ویژگی بود که از گذشته‌های دور در معماری … هر حیاط معمولاً یک حوض و چند باغچه دارد که بسته به شرایط مختلف محلی نظیر آب و هوا و …

طراحی حیاط منزل به سبک خانه های سنتی ایرانی | چیدانه

… حیاطی ایرانی به شکل مدرن در حیاط آپارتمان ها و یا خانه های ویلایی داشت؟ … حوض کوچک در کنار راه پله ایی که سطح حیاط را به ایوان متصل می کند …

آبان ۱۳۹۰ – وقتی تو نیستی

درست رو به روی ایوان حوض بزرگ مستطیل که دور تا دورش را گلدان های شمعدانی و حسنی یوسف. پرکرده بودند. … اتاق سمت چپ یک پنجره داشت رو به همان حیاط. ورودی .

تیر ۱۳۸۵ – اواز خوشبختی

یاد آن حوض چهار گوش حیاطمان بخیر که تابستان ها مادرم آنرا پر از آب میکرد و من در آن … آه یاد آن انجیر های سفید مرداد ماه که مادرم صبح ها از درخت حیاط برای صبحا نه ی مان می … یاد اتاق کوچکم بخیر که ایوان کوچکی داشت که من همیشه در آنجا بازی میکردم یادم …

مطالب کیف پلنگی (بــ .ش) – کاغذهای باطله

مادر حیاط را آب پاشیده بود و کنار حوض زیر سایه درخت خرمالو برای ستاره و سارا فرش کوچکی پهن … داشت از پله پائین می آمد که در باز شد و علی رضا عرق ریزان وارد حیاط شد. … مادر سرآسیمه لب ایوان آمد و با دیدن همسرش نگران پله ها را دو تا یکی پائین آمد. … مادر در حالی که خواهر کوچکشان را روی دست تکان می داد با نگاهی مشکوک به ان دو گفت:.

موزه خصوصی بشرویه – طنزنامه تاس کباب – blogfa

در وسط حیاط حوضی بود که درست راس خانه قرار داشت. … در هر ایوان از این خانه یک اتاق وجود داشت و اتاقی که بادگیر داشت در ضلع جنوبی خانه بود و یک اتاق به همراه یک مطبخ(آشپزخانه) در ضلع شمالی(زمستان نشین) … راهنما گفت اسم کوچکشان حسین است.

پست های مربوط به حوض – کپی پیست کن

قطره قطره قلب کوچکم … آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک … و حوض حیاط، چقدر شبیه قانون سوم بود!

پیوند ها – دفترچه یادداشت

رادیوی قرمز کوچک را گذاشت روی لبه حوض،زیر سایه درخت.lمادرش عصر دیروز گلیم های … باید برگشت و در ایوان ها و حیاط پر از تابستان و زمستان و بهارش، زندگی کرد و … دیواری که یادگارهای زیادی بر پاورقی خود،امضای حضور داشت که شاهد باشند و گواه آمدن … این روزها داستانهای تابستانی ام را که می خوانم دلتنگ رادیوی قرمز کوچکم در دوران …

طراحی حیاط منزل به سبک خانه های سنتی ایرانی | مجله پی جو

… سنتی ایرانی خانه های قدیمی ایرانی حس و حال و صمیمیتی داشت که هر کسی را به سر ذوق می آورد. … حوض کوچک در کنار راه پله ایی که سطح حیاط را به ایوان متصل می کند رنگ آبی زیبایی دارد … کتابخانه را با آپارتمان کوچکمان بیاوریم

آن مرد با اسب آمد!

بعد پاهایش را لب ایوان آجرنمای قدیمی، دراز کرده بود. … بچه های شیخ حسین به همراه بچه های میهمان ها، حیاط خانه را، با سر و صدایشان، روی سرشان گذاشته … حالا شیخ حسین ایستاده بود و داشت برای ماهی های توی حوض کوچکشان، نان های تکه تکه شده می ریخت.

فردا خوان ( غذا خوردن م) – آویشه – blogfa

با مژگان در حیاط خانه ای قدیمی که دیوارهای کاهگلی کوتاهی داشت، بودیم. هوا ابری بود. مژگان به پله های ایوان تکیه داده بود و من لب ِ تخت چوبی کهنه ی کنار حوض نشسته …

رمان پدر سالار – فصل اول

انگار همین دیروز بود با تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی حیاط لم میداد و در … در قسمت شرق زمین مشرف به حیاط امارتی بزرگتر از ساختمانهای دیگر قرار داشت که شاه … آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید. … زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود …

حیاط بی حیات | مجله ادبی الف‌یا

… حیاط تقریبا کوچک خانه ی پدربزرگ به چشمم بزرگ می آمد و می توانستم ساعتها با قدمهای کوچکم از این طرف به آن طرف بدوم و سرگیجه نگیرم. … نشست روی لبه ی حوض و گریه کرد. … من می خندیدم اما هرکس که از حیاط رد می شد داشت زیر لب غر می زد. … گاهی یکی از دایی ها از اتاق بیرون می آمد و بدون کفش روی ایوان می دوید.

عنوان: خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی …

در اندرونی از هشتی وارد یک ایوان کوچک یا به گفته امروزی ها پاگرد … از کنار این اتاق‎های تو در تو، وارد حیاط بسیار وسیعی می‎شدیم که حوض بزرگ مستطیل شکل در وسط داشت و به … زیر اتاق اُرسی هم باز زیرزمین دیگری قرار داشت که در آن خُمره‎های آرد و … خاله کوچکم، خانم آغا را که قبلاً در ده دیده بودم، آن جا در حیاط دیدم.

پدربزرگ – ننه قد قد

حوض وسط حیاط که باغچه ای پر از گل های رنگارنگ آن را احاطه کرده بود. قفس بزرگ … سپس، درهای شیشه ای اتاق دلباز خاله کوچکم که به ایوان باز می شد. خاله ام هدیه ای … کانون الفت آن خانه، ریشه در عشق حاکم در آن اتاق داشت. هرگاه به خانه …

حفر قبر برای جن مرده | خبرگزاری صبا

حیاط و کوچه تاریک بود فقط نور آبی برف روشنایی مختصری داشت. ‏تنم از سرما … خواهر کوچکم با گریه از خواب می‌پرید. ‏خواب جن دیده … داداشم مثل مردها می‌نشست کنار حوض. شلنگ آب را … ‏خواهرم داشت روی ایوان خانه گریه می‌کرد. موهایش را …

سالی در غم هجرانت گذشت!!!

حیاطی که بی شباهت به باغ نبود و همیشه به چیدن انار و بادام و گردو و انگورش دعوت میشدم! حوض بزرگ با کاشی های آبی رنگی که شب های تابستان غلت هندوانه رقص ماه را زیبایی … ایوان هایی که تنها با حضور فرزندانت نورانی میشد و تنها امیدت همین حضور شادی … از لابه لای صفحات قرآن به تمامی مهمان هایت تعارف میشد و برکت را به همراه داشت.

جشن فرخنده ، جلال آل احمد | آینه

كره خر! … چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. … دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود.

خاطرات اقدس منوچهری (نوری … – PARTOW, Literature, Art & …

در گوشه‎ای از ایوان، آفتاب رنگ پریده‎ای می‎افتاد. من زیر همان مختصر آفتاب، … این حیاط بزرگ، حوض بزرگی هم در وسط داشت. زیر اتاق … پدرم روزی خدیجه خانم و برادر کوچکم آقا را با خودش به مسجدی برد تا او را صیغه برادرم کند. مادرم خدا …

برچسب‌ها:, , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,